معنی مزد حمل بار

فرهنگ فارسی آزاد

حمل

حِمْل، بار، آنچه که حمل گردد، بار درخت، هودج، شتر هودج دار (جمع: اَحْمال، حُمُوْلَه)،

حَمْل، غیر از معانی مصدری، بار داخل شکم (جنین)، بار درخت (میوه)، هودج (جمع: حِمال، اَحْمال)،

لغت نامه دهخدا

مزد

مزد. [م ُ](اِ) اجرت کار کردن باشد اعم از کار دنیا و آخرت.(برهان). چیزی که به جای زحمت کار کردن به کسی دهند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اجرت.(آنندراج).اجرت کار.(از ناظم الاطباء). اجرتی که برای کار کسی داده شود.(فرهنگ نظام). جِعال، جُعل.(منتهی الارب). دسترنج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مزدخواهی که دل زمن ببری
این شگفتی که دید دزد بمزد.
ابوسلیک گرگانی.
بشب پاسبان را نخواهم به مزد
براهی که باشم نترسم ز دزد.
فردوسی.
بگوئید یکسر به سالاربار
که از ما کند مزد را خواستار.
فردوسی.
چنانکه دمادم قاصدان آنها می رسیدند و مزد ایشان می دادند تا کار فرو نماند و چیزی پوشیده نشود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
هر آن کز پی مزد از آن هندوان
خری کردی از پیش آن بت روان.
اسدی(گرشاسب نامه ص 145).
بدان بت بدادند از مزد چیز
کنون هست ازین گونه در هند نیز.
اسدی(گرشاسب نامه ص 191).
اگر کاری کنی مزدی ستانی
چو بیکاری یقین بی مزد مانی.
ناصرخسرو.
کار ناکرده را مزد نباید.(کلیله و دمنه).
می رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
مولوی.
تو عسل خوردی نیاید تب به غیر
مزد روز تو نیاید شب به غیر.
مولوی.
نابرده رنج گنج میسرنمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
گفتا خر من ز دزد بستان
با جمع بگو و مزد بستان.
امیرحسینی سادات.
- بامزد، بااجرت.
- به مزد، مأجور.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مزد خواهی که دل بدزدیدی
این شگفتی که دید دزد به مزد.
ابوسلیک گرگانی.
- بی مزد، کاری مفت و رایگان.
- پایمزدو پامزد، حق القدم:
بدو گفت شش ساله دخل دیار
بپامزد تو دادم ای هوشیار.
نظامی.
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمزدی شگرف.
نظامی.
- پیش مزد، پیش پرداخت اجرت کاری.
- دستمزد، اجرت کار:
چون کند در کیسه دانگی دستمزد
آنگهی بیخواب گردد همچو دزد.
مولوی.
- || جزا و اجر و پاداش:
ز دزدان مرا بس شد این دستمزد
که برمن نیارند زد بانگ دزد.
نظامی.
- دندان مزد، مزد دندان، انعامی که به فقرا بعد از مهمانی و غذا خوراندن به آنها میدادند که گویا مزد کار دندان ایشان بوده.(فرهنگ نظام). پولی که در مهمانی فقرا و مردمان بینوا پس از صرف طعام در میان ایشان تقسیم می کنند و هرچیز باقدر و قیمتی که پس از مهمانی بطور انعام و یا پیشکش می فرستند.(ناظم الاطباء).
- زن به مزد، دیوث که بر زن خود رشک ندارد:
تهمتن چوبشنید آواز دزد
برآورد نعره که ای زن به مزد.
شمسی(یوسف و زلیخا).
رجوع به این ترکیب ذیل ترکیبات کلمه ٔ زن شود.
- کارمزد، مزدکار.
- || دراصطلاح بانکی حقی که بانکها در قبال انجام کار مثلاً ارسال حواله و بروات و غیره گیرند.
- مزد چشم داشتن، احتساب.(ترجمان القرآن). مزد بیوسیدن. منتظر مزد شدن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد دادن، اجر.(تاج المصادر بیهقی)(ترجمان القرآن). اجر دادن. ایجار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
- مزد دست، دستمزد. پاداش.
- مزد دست کسی را دادن، اجرت او را پرداختن.
- || بجای نیکی های او بدی کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد دندان، دندان مزد است و آن زری باشد که چون فقرا و مردم نامراد را به مهمانی آورند مبلغی بقدر آنچه خرج طعام و شراب ایشان شده باشد بعد از خوردن طعام به ایشان قسمت کنند و این رسم در قدیم متعارف بوده.(برهان قاطع). زری باشد که بعد از طعام خوردن به درویشان دهند و آن را دندان مزد گویند.(آنندراج)(انجمن آرا). رجوع به دندان مزد شود.
- مزد شست، مزد دست. مزدی که برای کار دستی به کسی دهند.(فرهنگ نظام).
- مزد طاعت، ثواب.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد کار،اجر. دستمزد: بُسَله؛ مزدکار افسونگران. اجرت افسونگر.(منتهی الارب).
- مزد کردن، اجیر کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مزد کردم پسری موی ستر را یک روز
نتوانست بدو هفته از او موی سترد.
سوزنی(دیوان ص 449).
- مزد کسی را کف دستش گذاشتن، کنایه از اذیت کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه از تنبیه و مجازات کردن.
- مزد گرفتن، اجرت گرفتن، دریافت مزد. دریافت اجرت کردن در برابر انجام کاری. پاداش کار گرفتن. دستمزد دریافت داشتن.
- مزدگیر، کسی که مزد می گیرد. که به ازاء دریافت پول نقدباید کار یا خدمتی انجام دهد:
همه مارند و مور میر کجاست
مزد گیرند دزدگیرکجاست.
اوحدی.
- مزد و منت(از اتباع)، نه مزد است و نه منت:
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت.
حافظ.
- امثال:
کار نکرده را مزدش چنداست ؟(یا) کار نکرده را چندش مزد است ؟(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
مزد خرچرانی خردوانی(یا خرسواری) است.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نه مزد است و نه منت، تعبیری مثلی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هم مزد است و هم منت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| اجر.(ترجمان القرآن)(ناظم الاطباء). پاداش.(ناظم الاطباء). ثواب اخروی. پاداش کار نیک که بدان جهان دهند:
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
پس از مزد آرامش جان دهاد.
فردوسی.
مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین.
فرخی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
معتصم گفت یا باعبداﷲچون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن گفتم یا امیرالمؤمنین خون مسلمانی نپسندیدم و مرا مزد باشد.(تاریخ بیهقی ص 174 چ ادیب). رسول گفت ایزد عز ذکره مزد دهاد سلطان معظم را.(تاریخ بیهقی ص 291).
دهاد آفریننده ٔ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مر او را بهشت.
اسدی(گرشاسب نامه ص 356).
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
از عدل خداوند نیابی چو بیابی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی.
ناصرخسرو.
اندرحرم آی ای پسر ایرا که نمازی
کان را بحرم درکنی، از مزد هزار است.
ناصرخسرو.
سنیان می زدند و من بدمش
رفتم و بهر مزد می زدمش.
سنائی.
از دل معین دولت و دین جان به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد.
سیدحسن غزنوی.
پیری صدوپنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی گوید که مفهوم ما نمی گردد اگر به کرم رنجه شوی مزد یابی.(گلستان). || صدقه. خیر:
دگر هرچه بودش به درویش داد
بدان کو ورا خویش بد بیش داد
به مزد جهاندار خسرو بداد
به نیکی روان ورا [خسرورا] کرد یاد.
فردوسی(شاهنامه ٔ بروخیم ص 2941).
این مال و نعمت که شاه جهان به من داد همه به مزد شاه بخرج شود(اسکندر مالی عظیم به پیری عابد داد و او بپذیرفت و گفت در راه خیر صرف کنم و ثواب آن عاید شاه شود).(اسکندر نامه نسخه ٔ سعید نفیسی). || جزا.(ناظم الاطباء). سزا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || اجاره. کرایه.(ناظم الاطباء). مال الاجاره. کراء.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کِروَه ّ.(منتهی الارب).
- به مزد دادن، کرایه دادن. اجاره دادن: یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنجهزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد...(سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- به مزد گرفتن، اجاره کردن خانه را یا ستور را. کرایه کردن.(زمخشری). استیجار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر نیستت ستور چه باشد
خری به مزد گیر و همی رو.
لبیبی.
- خانه ٔ به مزد، خانه ٔ اجاره. خانه ٔ کرایه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد ستاندن، استئجار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مواجب. سالیانه و ماهیانه و روزینه.(ناظم الاطباء). وظیفه. مقرری. شهریه:
از غم مزد سر ماه که آن یک درم است
کودک خویش به استاد و دبستان ندهی.
ناصرخسرو.
|| بَدَل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خرج.(دهار). || رشوه.(منتهی الارب).

مزد.[م َ](ع اِ) سرما.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). یقال: مارأینا مزداً فی هذا العام، أی برداً.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). || نوعی از گائیدن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء).


حمل

حمل. [ح َ م َ] (اِخ) لقب حضرت مسیح. (از اقرب الموارد).

حمل. [ح َ] (ع مص) باردار شدن زن. (منتهی الارب). حامله شدن. (اقرب الموارد). حامل و حامله، نعت است از آن. (منتهی الارب). || بار آوردن درخت. || بر ستور خود نشاندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی بر ستور خویش نشاندن. (المصادر). || (اِمص) آبستنی. || احتمال. || (اِ) بار شکم از بچه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، حِمال و احمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گناه. (آنندراج). ج، حُمول. (منتهی الارب). رجوع به حمول شود. || بار درخت و بکسر هم آمده یا بفتح برای میوه ها که ظاهر نیست و کسر برای آنها که ظاهر باشد یا فتح برای آنچه در شکم باشد یا سر درخت و کسر ببار پشت یا سر یا بکسر میوه ٔ درخت تا هنگامی که بسیار و بزرگ نشده باشد و هنگامی که فراوان و بزرگ شد بفتح خوانده میشود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || بار. ج، اَحمال، حُمول. (منتهی الارب). || اسناد چیزی بچیزی. در کلیات ابوالبقاء آمده: در تفسیر حمل اختلاف است، گویند حمل اتحاد دو متغایر است در مفهوم بحسب هویت و این منتقض است به امور عدمی که بر موجودات خارجی حمل میشوند. چون زید اعمی است زیرا عدمیات هویتی ندارند. و گویند اتحاد دو متغایر است در مفهوم بحسب ذات. (کلیات ابوالبقاء).
- حمل اشتقاق، رجوع به حمل مواطاهشود.
- حمل اولی، (اصطلاح منطق) هرچه لاحق شود چیزی را و بتوسط آن چیزی دیگر را، لحوق او متوسط را اول بود، چه بالذات متقدم بود و در جای دیگر گفته ایم هرچه محمول بود بر عامی و خاصی، اول محمول بر عام بوده باشد و بتوسط عام بر خاص. پس در این موضوع هر محمولی که بر عامتر از موضوعی محمول نبود، آن حمل را اولی خوانند، و اگرچه حمل اولی بحقیقت خاص تر از آن باشد. (اساس اقتباس ص 384).
- حمل مواطات، (اصطلاح منطق) عبارت است از اینکه چیزی محمول برموضوع خود باشد بحقیقت و بدون واسطه. چون انسان حیوان ناطق است. بخلاف حمل اشتقاق زیرا در آن محمول کلی برای موضوع تحقق ندارد، چون انسان ذوبیاض است و خانه دارای سقف است. (تعریفات جرجانی).

حمل. [ح ِ] (ع اِ) بار سر و پشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آنچه حمل میشود. ج، اَحمال، حموله. || واحدِ حمول. هودج ها یا شتری که بر آن هودج ها قرار دارند و به این معنی گاه بفتح نیز آید. (اقرب الموارد). || (مص) برداشتن باری را بسر و به پشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || برانگیختن و ورغلانیدن بر کار. (منتهی الارب). اغرا و واداشتن. (اقرب الموارد). || خیانت کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): فأبین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان (قرآن 33 / 72)، یعنی ابا کردند از خیانت کردن درامانت و خیانت کرد آنرا انسان و مراد از انسان در اینجا کافر و منافق است.

حمل. [ح ُ م ُ] (ع اِ) ج ِ حمال به معنی حماله. (منتهی الارب). رجوع به حمال و حماله شود. || ج ِ حَمال به معنی دیه و تاوان. (از اقرب الموارد).

حمل. [ح َ] (اِخ) ابن مالک بن نابغه الهذلی، مکنی به ابونضله. یکی از اصحاب کرام است و پاره ای احادیث شریفه را روایت نموده است.

فرهنگ عمید

حمل

بار برداشتن، چیزی بر دوش گرفتن،
بار از جایی به‌جایی بردن،
(اسم) بار،
(اسم) بار درخت،
(اسم) جنین،

عربی به فارسی

حمل

ابستنی , بارداری , حاملگی , وابسته بدوران رشد تخم یا نطفه , بره , گوشت بره , ادم ساده , بار , کوله بار , فشار , مسلولیت , بارالکتریکی , عمل پرکردن تفنگ باگلوله , عملکرد ماشین یا دستگاه , بار کردن , پر کردن , گرانبارکردن , سنگین کردن , فیلم (دردوربین) گذاشتن , بار گیری شدن , بار زدن , تفنگ یا سلا حی را پر کردن

فرهنگ معین

حمل

(مص م.) بردن چیزی از جایی به جایی، (اِ.) بار، جمع احمال. [خوانش: (حَ یا حِ) (اِ.) [ع.]]

معادل ابجد

مزد حمل بار

332

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری